نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:من,تو, توسط asma |

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی چون به تو گفته بودند تو باید دکتر شوی

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا...

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم

تو پول تو جیبی نمیگرفتی،همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود

و او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس می فروخت...

معلم گفته بود انشا بنویسید و موضوع این بود:علم بهتر است یا ثروت؟

من نوشته بودم علم بهتر است؛مادرم میگفت با علم می توان به ثروت رسید...

تو نوشته بودی علم بهتر است؛شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی

اما او انشا ننوشته بود...برگه ی او سفید بود؛خودکارش روز قبل تمام شده بود...

معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه ی بچه ها به او خندیدند...

هیچکس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد...

شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره میخورند؛گاهی نمی شود بی ثروت

از علم چیزی نوشت...

من در خانه ای بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ میشدی که شبها در آن بوی دسته گل هایی میپیچید که پدرت برای مادرت

می خرید

و او در خانه ای بزرگ میشد که دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش می کشید...

سال های آخر دبیرستان بود،باید آماده می شدیم برای ساختن آینده...

من باید بیشتر درس میخواندم؛به دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم میزد...

اما او نه انگیزه داشت و نه پول...درس را رها کرد،دنبال کار می گشت

روزنامه چاپ شده بود،هرکس دنبال چیزی در روزنامه می گشت...

من رفته بودم روزنامه بخرم که اسمم را درصفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور باشی

اما او نامش در روزنامه بود چون روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود!

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم کسی،کسی را کشته است

تو هم آن روز مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی

اما او آنجا بود،دربین صفحات روزنامه...

برای اولین با در زندگی اش این همه به او توجه شده بود...

چند سال گذشت و وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدرک دانشگاهی ام بودم...

تو میخواستی با مدرک پزشکی ات برگردی؛همان آرزوی دیرینه ی پدرت...

اما او هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود...

وقت قضاوت بود؛جامعه ی ما همیشه قضاوت میکند...

من خوشحال بودم که مرا تحسین میکنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند

و او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند.

زندگی ادامه دارد،هیچگاه پایان نمیگیرد

من موفقم می گویم نتیجه ی تلاش خودم است...

تو خیلی موفقی میگویی نتیجه ی پشتکار خودت است...

و اما او زیر مشتی خاک است...مردم می گویند:مقصر خودش است...

من؛تو،او...

هیچگاه در کنار هم نبودیم...

هیچگاه یکدیگر را نشناختیم...

اما من و تو اگر جای او بودیم آخر داستان چگونه بود؟!!...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.